الهامالهام، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

دست نوشته های یک دختر 7 ساله

یک داستان کوچولو

1390/2/11 18:34
2,105 بازدید
اشتراک گذاری

روزی از همین روز ها یک پسر به نام محمد با پدر و مادرش زندگیمی کردند . محمد پسر خیلی خوبی است فرشته . همه ی مردم او را دوست دارند برای این که خیلی با آن ها خوب رفتار می کرد

وکمکشان می کرد. یک روز دزد آمد و از خانه ی پدر بزرگش دزدی کرد ، محمد دزد را پیدا کرد و به نزد پلیس برد . پلیس برای کار خوبی که محمد کرد یک پاداش خوب به او داد ، محمد خیلی خوش حال شد و یکی از بهترین آدم های شهر شد.                                     

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان غزل
11 اردیبهشت 90 18:53
سلام الهام جون. شما هم سن دختر منی عزیزم.امیدوارم دوستای خوبی برای هم بشید.
خاله جون!
11 اردیبهشت 90 19:26
عزیز دلم داستانت خیلی قشنگ بود بازم بنویس فدای تو بشم الهی
یک خانوم پرنیان
11 اردیبهشت 90 20:14
سلام دوست نازنینم..سلام الهام خانومی..خوش اومدی به وب..چشم اون هم چشم..در اولین فرصت...خیلی لطف کردی..چه قصه های قشنگی...
سارا
11 اردیبهشت 90 21:54
الهی بگردم تو واقعا هفت ساله خاله آفرین
باباجون
11 اردیبهشت 90 22:29
سلام قربون دختر گلم برم . جه وبلاگ قشنگی داری . اسمش رو بذار « دست نوشته های یک فرشته هفت ساله..........بابا جون
خاله جون!
11 اردیبهشت 90 23:28
مامان پوریا
12 اردیبهشت 90 16:53
مرسی که به وبلاگ پوریا سر زدی حتما وبلاگت رو می خونم خیلی هم قشنگ نوشتی آفرین .
maman jon;
12 اردیبهشت 90 20:59
زهرا دولتی
20 فروردین 96 20:38
وبلگت خیلی نانازه لطفا به وب منم سر بزن و من رو هم محبوب کن